ایستگاه

ساخت وبلاگ

کمی دورتر، کمی دیرتر، کمی هرگز ایستگاه...
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 2 تاريخ : جمعه 7 بهمن 1401 ساعت: 17:18

She doesn't know
but i have seen the moon in her eyes
and it's so elegant
her eyes lighting up the moon

ایستگاه...
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 5 تاريخ : يکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت: 20:01

It's been a battleyou got hurtand went unhealed for so longsometimes it was a "friendly fire"and sometimes you ended up losing a part of you in this warthey called it collateral damagethey called it l ایستگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 14 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:29

there is an old woman waking up to the noise kids are making out on the street.

an old man is looking for his teeth

a mom cow is trying to figure out how to cross a river with her baby calf

a bunch of performers are taking their final big breaths before the show

a baby fox was just bo

a bus is moving through space and time

and the old woman shouts; "your teeth are in the bowl under the bed. We do that so that you dont mistake it for drinking water."

ایستگاه...
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 13 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:29

خیلی وقت است از عشق ننوشته ام دردسرایی همچون پیشه ای پدری که گریز از آن بد‌‌ یمن ست بر روز و شبم چنبره زده و خیال را از روی میز کارم برداشته و عشق را که در کنه، تجسمی آرامش بخش بیش نیست. ولی اگر رو ایستگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 11 تاريخ : شنبه 13 بهمن 1397 ساعت: 21:50

یک استراحت , عمیق , نیاز دارم
بی آنکه بدانم شروع شود
بی آنکه بخواهم

تمامم را در سکون رها کنم
و سکوتی هیجان انگیز
فرا بگیردم

سکوتی خوش طنین

چند ثانیه با چشمهایت سماع برقصم
با لبانت تانگویی تنگاتنگ
با دستانت سراسر پیکرم
سراسر این مجسمه را
عشق کنم

و همانجا بمانم

م.ر

ایستگاه...
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 10:09

۲۸ رویایی که خواب ماندهمثلِ تئاتری که بازیگرانش روی صحنه نمی آیندو موسیقیِ متن، برای خودش پخش می شودمثلِ وقتی که شیرین ترین لحظه ی عمرمانروی نگاتیودر تاریک-خانهسفید، از آب در می آیدمثلِ چند روزِ پیش که ساعت ها زیر باران دویدمبه این خیال که "آخرش به تو می رسم"و با هم عکس می گیریم، به تماشای تئاتر می رویم و هزار بار، درست از آب در می آییمرویایی که خواب ماندهخیلی وقت است خوابیدهبیست و هشت سالِ بحرانیبیست و هشت دعوایِ زمستانیبیست و هشتی به شدت طولانیرویایی که خواب ماندهخواب نیستدر کُما مانده انگاردر بیست و هشتی به شدت طولانی + نوشته شده در  یکشنبه ۱۳۹۶/۰۹/۱۲ساعت 8:31  توسط محمدرضا راد |  ایستگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 8 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 1:48

؟ چرا به اندازه ی دیروز حالم خوب نیست؟ دیروز اتفاق خاصی نیافتاد، نه از کسی هدیه ای گرفتم و نه روز تولدم بود، خبر خوبی هم که نشنیدم.....هووممم....عجیبه! امروز اتفاقن هوا به اندازه ی دیروز بد نیست، غذا و میوه هم که خورده ام...اتفاقِ بدی هم نیافتاده... خیلی عجیبه!گاهی با خودم فکر می کنم شاید اصلن دیروز و امروز و اتفاقاتش خیلی بر حس و حال من تاثیر ندارند، و این خودم هستم که تصمیم می گیرم حالم چطور باشد...اگر هر روز صبح که درِ اتاقم را باز می کنم لبخند بزنم و به روزِ پیش رو با هیجان و اشتیاق سلام کنم، و اگر آهنگ های موتیوشنال (Motivational) بشنوم و به همه "صبح بخیر" بگویم، آن روز حالم خوب خواهد بود. و بر عکس اگر به واق واقِ سگ همسایه و سرعت پایین اینترنت و چرندِ دوستی که خیلی هم بهش احترام دارم فکر کنم، دلم میگیره. به عبارتِ دیگه احتمال اینکه برای کسی گُل ببرم و در پاسخ سیلی بخورم خیلی پایینه و احتمالِ اینکه با اخم وارد اتاق کنفرانس بشوم و دیگران به من سلام کنند، هم. بعدش یکهو به ذهنم این خطور میکنه که من در بعضی از روزهای مهم زندگیم که در آنها یک عالمه اتفاقِ خوب افتاده، اندوهگین بودم. چهره ی غمگینی نداشتم ها! اتفاقن میزدم و میرقصیدم! ولی در درون با خودم خیلی بگو-بخند نداشتم. یعنی یا خالی بو ایستگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1396 ساعت: 1:48

حرفم تمام شده اما نمی روم
از این به بعد
اصلن من، لال
من، گیج
من، مانعِ عبور
من، تو
من مجسمه ی زمختِ سرنوشت
که هیچ احساسی را انتقال نمی دهد
و دور کمرش، ریسمانِ واژگونی از اول بسته است
من اما نمی روم
بی دلیل
بی نفس
بی رمق
بی خودم
بی خودآ
اینجا، روبروی تو می ایستم
ترس از نبودن، برای مجسمه ی با شکوهی چون من، ننگ است
ننگ

ایستگاه...
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 11 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 11:15

یک روز خیلی عادی، که داری یک کار خیلی عادی می کنی، یک غریبه را می بینی، که دارد بهت نگاه می کند. بعد، در یک هزارم ثانیه، او را با خودت به خیابان می بری، به سینما، پارک، کوه، به برف بازی، به قاه قاه خندیدن هایت، به سفرهایت، به برایش شعر خواندن هایت، به اتاق ات، به آلبوم عکس هایت...به همه جات. یک هزار ایستگاه...ادامه مطلب
ما را در سایت ایستگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : votter بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 8 تير 1396 ساعت: 11:15